مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

برترین هدیه الهی

***شش ماهگیت مبارک ناز نازی من ***

دختر نازم چشم رو هم نهادیم تو شدی شش ماهه . شاید باورت نشه ولی از پنج ماهگیت تا شش ماهگیت رو اصلا نفهمیدم چطوری طی شد. چون افتاد توی اسفند ماه و خرید شب عید و خانه تکانی و خلاصه حسابی حواسمون پرت شد و یهو دیدیم که هفتم فروردین ماه رسیده و شما دخمل ناناسی ما شش ماهت تمام شد و وارد هفت ماهگیت شدی عزیزم . مامانی چون توی دید و بازدیدهای عید بودیم نتوانستم برای شش ماهگیت کیک درست کنم . حالا بعدا تلافی میکنم برات عزیزم . از شش ماهگیت بگم که دخترم حالا دیگه داری سعی می کنی بشینی ، کمرت رو وقتی روی زمین خوابیدی بلند می کنی ، وقتی دمر میخوابی باسن کوچولوت رو میاری بالا طوری که انگار میخوای چهار دست و پا راه بری و خلاصه کلی قوی شدی مامانی . عزیز...
17 فروردين 1393

اولین بهار عمرت مبارک عزیزم

دختر گلم ، مرسانای نازم اولین بهار زندگیت رو امسال سه تایی با هم جشن گرفتیم . عزیزم چهارشنبه 28 اسفند رفتیم فرودگاه تا مامانی عزیزی و دایی فریدون و زن دایی حمیرا رو بدرقه کنیم تا برن حج عمره . اونا رو که بدرقه کردیم برگشتیم تا وسایل سفر به بابلسر رو اماده کنیم تا روز دوم عید ما هم راهی بابلسر بشیم عزیزم . روز اول عید رفتیم منزل مامانی عزیزی که حالا جاش خیلی خالی بود ولی خوب بابایی عزیزی و بقیه که بودند . دیدارها تازه گشت و به منزل مادربزرگ من رفتیم . همه خاله ها و دایی پرویز هم آنجا بودند هر کسی که دیدت گفت که نی نی خیلی تغییر کرده و بزرگ شده . البته به خاطر سر و صدای زیاد بود که شازده خانم ما بنای ناسازگاری گذاشتند و به محض خوردن شام مج...
17 فروردين 1393

مرسانا در پنج ماهگی

دخترم این روزهای پنج ماهگیت هم مثل ماه های قبل داره زود زود تمام میشه گلم . توی این ماه کارهات جالبتر و بامزه تر شده مثلا اینکه انگشت شصت پاتو میذاری توی دهنت و تند تند شروع می کنی به خوردنش ، یا مثلا موقع شیر خوردن یه گاز مشتی و درست و حسابی از مامانی میگیری ، یا اینکه اگه تنها بذاریمت شروع می کنی به آواز خوانی با صدای نسبتا بلند ، یا مثلا به یه سری از برنامه های شبکه پویا علاقه خاص نشان میدی مثل بره ناقلا، گربه سگ ، تبلیغ تلفن گویا شبکه پویا رو دیگه اصلا نگو و نپرس که از هر جای خانه که باشی باید خودتو برسونی و ببینی ، آرزوهای شیرین زبان ، به جا کلیدی خانمون هم خیلی نگاه می کنی و هر وقت توی بغلم از اون منطقه رد میشیم باید کمی وایسم تا حسابی...
21 اسفند 1392

مرسانا و خانه تکانی شب عید

دختر نازم می بخشی که این چند روز حسابی اذیت شدی مامانی ، عزیزم خوب نتوانستم بهت برسم باهات بازی کنم و خواسته هاتو به نحو احسنت انجام بدهم عزیزم ، خانه تکانی شب عید و دردسر های بی شمار ، خلاصه که عزیزم تو هم میان اون همه شلوغ پلوغی خانه واسه خودت شبکه پویا نگاه می کردی، برنامه گربه سگ اثر پیتر هانان رو خیلی دوست داری و تا آخرش هم نگاه می کردی . گاهی هم که حوصلت از نبود من و بابایی سر می رفت صدا می کردی تا یکی به دادت برسه و تو رو دریابه ، گاهی هم با روروکت همراه ما بودی توی آشپزخانه، توی اتاق و خلاصه سه تایی هر طوری بود خانه  را روفتیم و حسابی تمیز کردیم تا به استقبال سال نو برویم. گاهی هم که دیگه از تماشای تلویزیون خسته می شدی من و ...
17 اسفند 1392

***5 ماهگیت مبارک ناناز من***

دختر گل ماحالا دیگه پنج ماهه شده، الهی قربونت برم که اینقدر تند تند داری بزرگ میشی و مامانی و بابایی رو هر روز با کارهای جدیدت شگفت زده می کنی عزیزم . مامانی غلت خوردن رو یادگرفتی، الان چند روزه حسابی مشغولی از این ور غلت میخوری میری اون ور ، از اون ور غلت میخوری میای این ور خلاصه حسابی از خودت خوشحالی در می کنی مامانی . بابایی میگه مثل کماندوها شدی که اسلحه بدست روی زمین غلت میخورن. منم این چند روز دوربین بدست فقط از شما دخملی فیلم و عکس میگرفتم. مامانی این ماه هم برای پنج ماهگیت مثل ماههای دیگه کیک درست کردم و یه جشن سه نفری با هم برگزار کردیم منتها این دفعه بابایی سرما خورده بود بنابراین زیاد نمی توانست بهت نزدیک بشه تازه با اون ماس...
11 اسفند 1392

چشمای قشنگت روقربون

دختر نازم الهی که فدای یه تار موت بشم عزیزم که با اون چشمای بادومیت با من حرف میزنی . مامانی چند وقتی میشه که میخوام این پست رو برات بنویسم ولی نشده، برای خودم هم خیلی عجیبه مامانی ، وقتی گرسنه ای ، وقتی خوابت میاد ، وقتی بغل کسی غیر از من هستی حتی بابایی جون ، وقتی دلت خنده و بازی میخواد یا وقتی دلت یه به به دیگه غیر از می می مامانی میخواد عزیزم فقط با اون چشمات به من میفهمونی ، اوایل فکر نمی کردم که اون نگاه ها معنی دار باشه و فکر میکردم چون منو شناختی دوست داری من هر جا که باشم نگاهم کنی ولی عزیزم چند وقته که بیشتر به این قضیه دقت کردم به نتایج جالب توجهی دست پیدا کردم .  جالبه عزیزم بدونی که نوع نگاهت در هر کدام از حالت هایی که گف...
30 بهمن 1392

روز موعود

روز موعود دخترم، قند ونباتم ، روز قبل از عمل یعنی ششم مهر ماه مامانی عزیزی با بار و بندیل اومد خانه ما چون قرار بود بخاطر وجود ناز و ظریف و کوچولوت یکی دو هفته ای پیش ما بمونه و من از این بابت خیلی خرسند بودم. بابایی جونت هم که به شدت دچار اضطراب و نگرانی شده بود و خاله لیلا هم که مثل همیشه امور رو رفق و فتق میکرد. شخص بنده هم که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . کلی هم صبحش از خوشحالی رقصیده بودم و حسابی شارژ بودم . البته استرس عمل هم داشتم و دچار احساس خوف و رجاء شده بودم. خلاصه اینجانب که  تا صبح نخوابیدم . از لیلا جون و مامانی عزیزی هم که پرسیدم آنها هم نخوابیده بودند .بابایی رو هم که خودم در جریان بیداریشون بودم. آخه مامانی کم ...
20 بهمن 1392

تقدیر و تشکر از خاله لیلای مهربون

مرسانای گلم دختر نازم ، امروز میخوام از خاله لیلا جون برات بنویسم که خیلی مدیون زحماتش هستم عزیزم. ماه های آخر بارداریم عزیزم بابایی جونت خیلی استرس گرفته بود ، خصوصا اینکه من اصرار داشتم حتما نی نی مو به صورت زایمان طبیعی بدنیا بیارم ، بابایی جونت اولش اصلا موافق نبود و راضی نمی شد ، خلاصه مامانی من آنقدر بهش التماس کردم و گفتم که خودت هم توی اینترنت تحقیق کن ببین که کدام بهتره زایمان طبیعی یا سزارین ؟ ایشان هم بعد از کلی تحقیق و بررسی در این خصوص با نظر من موافقت کردند منتهی به شرطها و شروطها و آن اینکه حتما یه نفر طی روز باید پیشت باشه تا من خیالم توی اداره از بابت تو و نی نی راحت باشه وگرنه من راضی نیستم .  خلاصه عزیزم من هم با ...
17 بهمن 1392

کس نخارد پای من جز ناخن انگشت من

کس نخارد پای من جز ناخن انگشت من دخترناز نازی من ، میدونی چرا این تیتر رو برای این پست انتخاب کردم ، قطعا نمی دونی پس بهت می گم : یادم میاد ماه پنجم بارداریم بود که یه روز رفتم برای اپیل پیش مینا جون، اتاق کارش خیلی سرد بود هم کولر و هم پنکه جفتش روشن بود ،کلی هم درد کشیدم ولی خوب تحمل کردم. خلاصه کارش که تمام شد آمدم خانه و از همان موقع دیگه تکان نمی خوردی . تا فردا ظهرش هم فقط یکبار حس کردم که تکان خوردی و دیگه از اون حرکت های موزون خبری نبود . دیگه طاقت نیاوردم و دلم به شور افتاد و تا دلت خواست گریه کردم و بابایی جونت رو در جریان گذاشتم . اتفاقا همان روز ساعت 4 بعدازظهر وقت از خانم دکتر محمدزاده داشتم . قرار شد من برم بابایی هم از سر ...
12 بهمن 1392