مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

برترین هدیه الهی

اولین بهار عمرت مبارک عزیزم

1393/1/17 17:48
نویسنده : مامان مریم
213 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم ، مرسانای نازم اولین بهار زندگیت رو امسال سه تایی با هم جشن گرفتیم .

عزیزم چهارشنبه 28 اسفند رفتیم فرودگاه تا مامانی عزیزی و دایی فریدون و زن دایی حمیرا رو بدرقه کنیم تا برن حج عمره . اونا رو که بدرقه کردیم برگشتیم تا وسایل سفر به بابلسر رو اماده کنیم تا روز دوم عید ما هم راهی بابلسر بشیم عزیزم .

روز اول عید رفتیم منزل مامانی عزیزی که حالا جاش خیلی خالی بود ولی خوب بابایی عزیزی و بقیه که بودند . دیدارها تازه گشت و به منزل مادربزرگ من رفتیم . همه خاله ها و دایی پرویز هم آنجا بودند هر کسی که دیدت گفت که نی نی خیلی تغییر کرده و بزرگ شده . البته به خاطر سر و صدای زیاد بود که شازده خانم ما بنای ناسازگاری گذاشتند و به محض خوردن شام مجلس مهمانی مادر بزرگ رو ترک کردیم .

شروع روز دوم عید حرکت به سمت شمال بود . وقتی رسیدیم بابا اصغر منتظر و چشم به راه ما بودند .توی بابلسر دوستان زیادی پیدا کردی عزیزم مثل شایان - نگین کوچولوی ناز نازی - سپیده جون که همش شما رو بغل می کرد و باهات بازی می کرد و خلاصه خیلی های دیگه هم بودن که حسابی باهاشون حال کردی عزیزم . البته دخترم چون که یه مقدار ساعات خوابت بهم ریخته شده بود یه کم توی مسافرت بد عنق شده بودی و همش بهانه گیری می کردی ولی به محض اینکه دور و برت خلوت میشد دوباره می شدی مرسانای خوش اخلاق ما ، دخترم به سر و صدا و شلوغی خیلی عادت نداری چون هر جایی که می رفتیم و سر و صدا زیاد بود کلافه میشدی بعد من شما رو به یه اتاق خلوت می بردم شروع می کردی به بازی و خنده و شادی . در کل مسافرت بابلسر خوش گذشت روز پنجم به تهران برگشتیم . خدارو شکر نه رفتن و نه برگشتن توی ترافیک گیر نکردیم و از خوش اقبالی ما جاده هم خوب و هوا هم بسیار عالی بود .

روز نهم عید حاجی ها از سفر حج برگشتند و خلاصه یه چند روزی رو اینطوری مشغول بودیم . روز دهم هم که واکسن شش ماهگیت رو زدیم که دخترم حسابی اذیت شد. مامانی گلم دختر نازم چه گریه ها که نکردی ، چه اشکها که نریختی ، چه اشکهایی که نریختم .... . این واکسن شش ماهگیت مامانی تو رو خیلی اذیت کرد . نمی توانستی حتی پاتو تکان بدی . هر وقت تکان می دادی جیغت می رفت به آسمان و دلت ضعف می رفت عزیزم . الان هم که دارم می نویسم گریه ام گرفت عزیزم . هیچ وقت اینطوری گریه نکرده بودی عزیزم . شب هم حسابی تب کردی و تا صبح چندین مرتبه پاشویت کردیم عزیزم. خدارو شکر فرداش بهتر شدی عزیزم .

از سوغاتی های مکه برات بگم که مامانی عزیزی برای هر سه تا نوش یه گربه آوازه خوان آورده که در هنگام آواز خواندن می رقصه و خودش رو تکان میده . این عروسک بامزه شده مرکز توجه آقا رادین و آقا کیارش و خانم کوچولوی ما . طوری که آقا رادین یه جعبه کفش تمیز رو برداشته کرده تختخواب این آقا گربه تا یه وقت خدای نکرده موقع خواب احساس ناراحتی نکنند. آقا کیارش هم هر شب موقع خواب یه پتو اضافه کنار خودش پهن می کنه و پیشی رو انجا می خوابانه و برای پیشی قصه می گه . به پیشی می گه :" پیشی من تو رو خیلی دوست دارم  و تا همیشه تو رو دوست خواهم داشت. " خلاصه توی این چند روز هم کلی باطری مصرف کردند گویا هر روز باطری های پیشی این دو تا وروجک تمام میشه و حتما هم همان دقیقه باید باطری جدید بندازن وگرنه ..... . مرسانای ما هم که با شنیدن صدای آواز پیشی می خنده و دست و پا تکان میده .

زن دایی حمیرا هم برات یه عروسک آورده که پستونکش رو که در میاری شروع می کنه به حرف زدن . جالب اینجاست که مرسانا عروسک مورد علاقش یه ببعی بود که پستونک به دهانش داره ولی پستونکش ثابته و در نمی آید. خلاصه از روزی که این عروسک جدید رو دیدی گیر دادی به این ببعی بخت برگشته و همش سعی می کنی پستونکش رو از دهانش در بیاری . روز اول دیدم که داری سخت باهاش کلنجار میری و وقتی در نیومد شروع کردی به گریه کردن و پرتش کردی اونطرف . اولش تعجب کردم چرا که همیشه این ببعی رو خیلی دوست داشتی و از خودت جداش نمی کردی ، ولی بعدا که دوباره هی این کار رو تکرار کردی تازه دوزاریم افتاد که هی وای من منظورت از این کارا چیه . جالب اینجاست که به محض اینکه اون عروسک جدید رو به دستت می دم زود میری پستونکش رو در میاری .( چون یه کم سر پستونکش نوک تیزه میترسم زیاد به دستت بدم بازی کنی . اگه بخوام بدون پستونک هم بهت بدم یه دم میخواد حرف بزنه .)

عیدی های امسالت هم که بیشتر نقدی بود و قرار شد بعد از تعطیلات با خاله لیلا بریم و برات یه یادگاری طلا از عیدی های امسالت بخریم . عمو شاهین و زن عمو شاهین هم چون در مورد عیدی شما به توافق سلیقه نرسیده بودند هر کدام جدا جدا بهت عیدی دادن . دو تا سارافون خیلی خوشگل و ناز نازی . یکیش مخمل قرمز و خیلی ظریفه و یکیش کتان خاکی رنگه که روش عکس داره . در کل هر دو تاش خیلی شیک  و قشنگ هستش . دستشون درد نکنه .

سیزده بدر هم که رفتیم مزرعه باغ پسته آقای نیک نیا دوست دایی پرویز که چقدر قشنگ و سر سبز بود . و چقدر هم که خوش گذشت که صد البته دختر ما باز خوابش بهم ریخته بود و یه کم بد عنق شده بود .

در کل عید خوب و طولانی بود . بابایی جونت حسابی سنگ تمام گذاشت و تا اونجا که توانست باهات بازی کرد و بغلت کرد و ... .  حالا من نگرانم که بعد از این تعطیلات طولانی و شلوغ پلوغی ها ، آیا می توانم به تنهایی سر شما رو در طی روز گرم کنم تا حوصلتون سر نره خوشتل خانومی من .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)