مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

برترین هدیه الهی

تقدیر و تشکر از خاله لیلای مهربون

1392/11/17 1:17
نویسنده : مامان مریم
207 بازدید
اشتراک گذاری

مرسانای گلم دختر نازم ، امروز میخوام از خاله لیلا جون برات بنویسم که خیلی مدیون زحماتش هستم عزیزم.

ماه های آخر بارداریم عزیزم بابایی جونت خیلی استرس گرفته بود ، خصوصا اینکه من اصرار داشتم حتما نی نی مو به صورت زایمان طبیعی بدنیا بیارم ، بابایی جونت اولش اصلا موافق نبود و راضی نمی شد ، خلاصه مامانی من آنقدر بهش التماس کردم و گفتم که خودت هم توی اینترنت تحقیق کن ببین که کدام بهتره زایمان طبیعی یا سزارین ؟ ایشان هم بعد از کلی تحقیق و بررسی در این خصوص با نظر من موافقت کردند منتهی به شرطها و شروطها و آن اینکه حتما یه نفر طی روز باید پیشت باشه تا من خیالم توی اداره از بابت تو و نی نی راحت باشه وگرنه من راضی نیستم .

 خلاصه عزیزم من هم با خاله لیلا صحبت کردم و خاله جونت هم از همه برنامه هاش گذشت و اومد خانه ما ، دیگه خاله لیلا هم عضوی شده بود از خانه ما ،تو کارها خیلی کمک حالم شده بود مثلا با هم خرید می کردیم ، دنبال سیسمونی برای شما می رفتیم، وای چقدر برامون آشپزی میکرد (شامی کباب ) اوه که چقدربا هم دنبال خانه گشتیم (آخه مامانی دوست داشتم آپارتمانمون رو عوض کنیم تا دخترم هم اتاق جدا داشته باشه که البته قسمت نشد و خانمون فروش نرفت تا بتوانیم تعویض مکان داشته باشیم .)  و خلاصه با هم اوقات خوشی رو می گذراندیم البته به من در کنار خالت خیلی خوش میگذشت و احساس دلگرمی می کردم عزیزم .( دیگه حالا خاله لیلا رونمی دونم چون طفلی به خاطر گل روی شما حتی دنبال کار هم نرفت. )

جونم برات بگه که خاله لیلا خواهری رو در حق من تمام کرد و من هروقت که یاد ایام بارداریم می افتم یاد روزهایی می افتم که خاله لیلا کنارمون بود . حتی یادم میاد مامانی جون لیلا به تنهایی تمام وسایل سیسمونی ات رو چید و لحظه به لحظه هم عکس می گرفت و می خندید و میگفت بذاراز لحظه به لحظه چیدمان عکس بندازیم تا یادگاری بمونه  .

هفته های آخر بارداریم هم که همش به اتفاق می رفتیم بیمارستان صارم وکلی هم عکس یادگاری انداختیم . خلاصه بشنو از آخر قصه که خانم گل من تو شکم مامانیش نچرخید و سرش بالا بود . بنابراین تمام نقشه های مامانیش برای زایمان طبیعی نقش برآب شد و بابایی جون حسابی از این بابت خوشحال وخندان بود چون در نهایت من مجبور شدم خانم گلم رو به روش زایمان سزارین بدنیا بیارم.

این پست رو عزیزم گذاشتم تا هیچوقت فدارکاری های خاله لیلا از یاد من و بابایی جونت و شما دختر نازم نره و همواره قدردان زحماتش باشیم عزیزم و در آخر از خدای بزرگ و مهربون میخوام تا خاله لیلا هم یه همسر خوب نصیبش بشه و آنوقت اون هم حامله بشه تا من بتوانم گوشه ای از زحماتش رو جبران کنم عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی باران
18 بهمن 92 19:09
دوست جونم زود تکلیف من رو روشن کن چرا نظراتم رو تائید نکردی؟!!!! خب خواهر من گفتم هدیه وبلاگ جدید همه پست هات نظر داشته باشه کلی پر حرفی کردم هیچ کدوم رو حتی تائید هم نکردی ...!!!