مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

برترین هدیه الهی

وقایع اتفاقیه

وقایع اتفاقیه عزیزکم، دلبرکم الهی که درد و بلات بخوره توی سرم تا تو همیشه سالم و صحیح و سلامت بمونی عزیزم. روز چهارشنبه هفتم خرداد ماه دقیقا مصادف با ماهگرد هشت ماهگیت عزیزم، مامانی عزیزی به همراه خاله زهرا قرار بود بیان خونمون تا برات آش دندونی بپزیم عزیزم . بابایی قرار شد که عصری از سر کار که بر می گرده بره مامانی و خاله رو بیاره خانمون تا فرداش یعنی پنج شنبه آش رو بپزیم. خلاصه دخترکم ، دم غروب شما  رو که خیلی هم خسته بودی  خوابوندم و می خواستم برم حمام ، برای اینکه صدای شیر آب دخترکم رو بیدار نکنه تصمیم گرفتم که بذارمت روی تخت خودمون ، همین کار رو کردم و کنارت بالشت گذاشتم که اگه بیدار شدی یه وقت نیفتی . رفتم دوش گرفتم ...
17 مرداد 1393

مرواریدهای درخشان

مرسانای گلم بالاخره انتظار مامانی و بابایی به سر رسید و اون مرواریدهای درخشان از درون لثه های صدفی ات آمدند بیرون و یه دنیا شادی و خوشحالی رو به ما هدیه کردند. عزیزم روز جمعه دوم خرداد ماه 93 بود که به اتفاق عمو شاهین و خانواده زن عمو مونا صبح زود قرار گذاشته بودیم بریم شهرستانک، توی راه ، تو جاده چالوس یه جا وایسادیم تا یه کمی هوای تازه و خنک استنشاق کنیم ،شما توی بغل مادر زن عمو جونتون بودی که من متوجه یه چیز سفید توی دهان مبارک شدم . اول ترسیدم فکر کردم شاید دستمال کاغذی توی دهانت باشه ولی بعد که چک کردم دیدم عزیزم دندونات جوانه زده، خلاصه کلی خوشحالی کردیم و همه آمدند و دندونهای مبارک رو دیدند و تبریک گفتند و خانمی ما که از این همه هی...
1 تير 1393

خاطرات هفت ماهگی دخترم

دختر ناز نازی مامان و بابا حالا دیگه هفت ماهش هم کم کم داره تمام میشه . دخترم خیلی بزرگ شده ، بلا شده ، شیطون شده ، تا دلتون بخواد خوش خنده و خوش اخلاق شده ، هر جا میرم و هر کسی رو که می بینه فورا براش لبخند میزنه اصلا غریبی نمی کنه ، هر کسی می بینه میگه وای خانم چقدر دخترتون خوش اخلاق ماشالله ، خلاصه مامانی زیادی ازت تعریف نکنم . دیروز با هم رفته بودیم بانک ، توی بانک کسی نبود که تو بهش لبخند نزده باشی، اولش که وارد بانک شدیم یه جو کاملا خشک و جدی بین مردم و کارمندان برقرار بود بعد کم کم شما دخملی شروع کردی به بغل دستی لبخند زدن و .....  سرم رو برگردوندم دیدم یه پیرمرد ته سالن نشسته از اونجا داره برات سرشو تکون میده و شما هم با لبخند ج...
31 ارديبهشت 1393

خاطرات شش ماهگی

دخترم دیگه حالا خیلی بلا شدی. یه کارایی می کنی که فقط شانس آوردی من تو رو تا امروز نخوردمت. کلی کارا بلد شدی عزیزم . مثلا اینکه دیگه بدون کمک من و بابایی می شینی اون هم به مدت 5 دقیقه ، دیگه اینکه دستتاتو به علامت نانایی از مچ می چرخونی دیگه اینکه کلید پریز توی اتاق زیر آینه بزرگه رو هی می زنی بالا هی پایین . وقتی هم که از آن منطقه عبور می کنیم یه توپ و تشر می زنی یعنی بریم اون پریز و من بزنم .دالی بازی رو که خیلی دوست داری و به محض گفتن کلمه دالی گل از گلت می شکفه و با کلی ذوق شروع می کنی به خندیدن . عاشق تلفن و موبایل هستی و دیگه اگه بخوام با تلفن صحبت کنم جنابعالی گوشی رو در دستان مبارک نگه میداری برام دخملی بلا .خلاصش که مامان...
19 فروردين 1393

اولین های خوشتل خانومی ما

    -   اولین خنده : دخترم از همان روز اولی که به دنیا اومدی روی لبای قشنگت لبخند بود ولی دقیقا بیست و سه روزت بود که دیگه با صدای من لبخند میزدی عزیزم یعنی به صورت ارادی می خندیدی قشنگم .   -   اولین قهقه : ناز نازی من یه شب که داشتم با کلاه باهات دالی بازی می کردم یهو زدی زیر خنده و قهقهه سردادی . خیلی هیجان زده شده بودم میان دالی بازی طوری که خندهات قطع نشه بابایی را صدا کردم و علامت دادم دوربین یادت نره ، بابایی هم دوربین به دست اومد و مثل همیشه دوربین رو که دیدی حواست پرت شد و دیگه قهقه ها هم ته کشید. آن شب مامانی جونم درست سه ماه و سه روزت بود.   -   اولین خنده : دخترم ...
19 فروردين 1393