مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

برترین هدیه الهی

تقدیر و تشکر از خاله لیلای مهربون

مرسانای گلم دختر نازم ، امروز میخوام از خاله لیلا جون برات بنویسم که خیلی مدیون زحماتش هستم عزیزم. ماه های آخر بارداریم عزیزم بابایی جونت خیلی استرس گرفته بود ، خصوصا اینکه من اصرار داشتم حتما نی نی مو به صورت زایمان طبیعی بدنیا بیارم ، بابایی جونت اولش اصلا موافق نبود و راضی نمی شد ، خلاصه مامانی من آنقدر بهش التماس کردم و گفتم که خودت هم توی اینترنت تحقیق کن ببین که کدام بهتره زایمان طبیعی یا سزارین ؟ ایشان هم بعد از کلی تحقیق و بررسی در این خصوص با نظر من موافقت کردند منتهی به شرطها و شروطها و آن اینکه حتما یه نفر طی روز باید پیشت باشه تا من خیالم توی اداره از بابت تو و نی نی راحت باشه وگرنه من راضی نیستم .  خلاصه عزیزم من هم با ...
17 بهمن 1392

کس نخارد پای من جز ناخن انگشت من

کس نخارد پای من جز ناخن انگشت من دخترناز نازی من ، میدونی چرا این تیتر رو برای این پست انتخاب کردم ، قطعا نمی دونی پس بهت می گم : یادم میاد ماه پنجم بارداریم بود که یه روز رفتم برای اپیل پیش مینا جون، اتاق کارش خیلی سرد بود هم کولر و هم پنکه جفتش روشن بود ،کلی هم درد کشیدم ولی خوب تحمل کردم. خلاصه کارش که تمام شد آمدم خانه و از همان موقع دیگه تکان نمی خوردی . تا فردا ظهرش هم فقط یکبار حس کردم که تکان خوردی و دیگه از اون حرکت های موزون خبری نبود . دیگه طاقت نیاوردم و دلم به شور افتاد و تا دلت خواست گریه کردم و بابایی جونت رو در جریان گذاشتم . اتفاقا همان روز ساعت 4 بعدازظهر وقت از خانم دکتر محمدزاده داشتم . قرار شد من برم بابایی هم از سر ...
12 بهمن 1392

خوابی که تعبیرش تو بودی مهربونم

مامانی خوشگل من ،تو همان اوایل بارداریم بود که من و بابایی همش سر اینکه نی نی مون دختره یا پسر با هم کل کل می کردیم و بابایی همش دلش یه دختر ناز و خوشگل می خواست البته من هم عزیزم دلم دختر میخواست ولی برای اینکه با بابایی کل کل کنم و یه سوژه برای گفتن و خندیدن داشته باشیم همش اذیتش می کردم و می گفتم من نی نی پسر دوست دارم . خلاصه عزیزم توی یکی از همین ایام خواب دیدم که توی یه پارک بزرگ به تنه درختی تکیه کرده ام و پاهایم نیز دراز است و بابایی جونت هم بالای سرم ایستاده و به تنه درخت تکیه کرده ، در همین حال بودیم که خانمی از راه رسید و پاچه های شلوارم را تا زانو بالا برد و شروع کرد به کیسه کشیدن پاهام ، ناگهان روی سطح ...
11 بهمن 1392

شنیدن صدای قلبت برای اولین بار

مامانی جونم الهی که قربون اون قلب خوشگلت برم که برای اولین بار صدای تاپ تاپش رو در 91/12/01 در بیمارستان مهر توسط سونو خانم دکتر الماسیان در حالی که بابایی هم توی اتاق بود شنیدم . بابایی جونت هم صدای قلبت رو شنید و دیگه حالا بابایی جونت هم مثل مامانیت مطمئن شد که دیگه اینبار خدا واقعا درهای لطف و رحمتش رو برامون گشوده و ما رو صاحب یه فرشته کوچولوی مهربون کرده عزیزم . مامانی جالبه بدونی که شب قبلش بابایی نیم ساعت داشت باهام صحبت می کرد که اگه فردا رفتیم سونو و باز هم مثل دفعه پیش بارداری پوچ بود و قلبش تشکیل نشده بود ناراحت نشی و بدونی که مصلحت خدا این بوده عزیزم . من به حرف های بابایی مثل همیشه گوش می کردم چون بابایی جونت همیشه با حرف هاش ...
11 بهمن 1392

روزی که فهمیدم باردارم

دخترکم ، یادم میاد که یکم دچار دندان درد شده بودم ، خانم یزدی همکارم دفترچه بیمه منو برده بود پیش یکی از آشناهاشون که دکتر دندانپزشک بود تا توش برام یه عکس رادیولوژی بنویسد . روز 91/11/05 که پنج شنبه هم بود من تعطیل بودم و راه افتادم رفتم کلینیک تهران سر خیابان کارون تا عکس رادیو لوژی بگیرم . دفترجه رو دادم و همینطور که منتظر بودم تا نوبت من بشه دلم به شور افتاده بود و در  ضمیر ناخودآگاهم حس می کردم که نباید اینکار و انجام بدم یه نفر در وجودم همش بهم میگفت پاشو یه تستر بارداری بگیر اگر مطمئن شدی که باردار نیستی انوقت عکس رادیو لوژی بگیر . خلاصه یهو بدون مقدمه از جا بلند شدم انگار یه نفر دیگه منو یه آنطرف خیابان برد و یه تستر برام خ...
11 بهمن 1392

دوران بارداری

فرشته کوچولوی من ، الهی قربونت برم عزیزم امروز میخوام از دورانی برات بنویسم که تو وجودم بودی و 9 ماه شبانه روز با هم بودیم . مرسانای گلم تو دوران بارداری سه ماه اول فقط بهم سخت گذشت عزیزم چون هر چی میخوردم گلاب به روت می آوردم بالا مامانی ،ولی به محض اینکه هفته سیزدهم بارداری رو پشت سر گذاشتم از فردای آنروز دنیا برام گلستان شد یادمه که هفته دوم عید بود . دیگه از اون به بعد توانستم هر چی که دلم میخواد بخورم و از بارداریم لذت ببرم مامانی جونم . توی دلم که بودی هر روز باهات حرف میزدم تا صدای مامانی رو بشنوی و از اون جای تاریکی که توش قرار  گرفته بودی نترسی عزیزم .چون مامانیت خودش از تاریکی میترسه دوست نداشت توی اون شرایط تو هم احس...
11 بهمن 1392

دختر روزی فراخ ما

عزیزم درست از روزی که فهمیدم باردارم ، خدای مهربون هم درهای رحمتش رو به سمت ما گشود . برکت و نعمت های خدا تو زندگیمون فزونی یافت ، طوری که حتی گاهی باعث تعجب من و بابایی جونت میشد و بیشتر به این مسئله اعتقاد پیدا می کردیم که خدا هر بنده ای رو که به این کره خاکی میاره به دنبالش روزی و برکت و نعمت رو میاره ، واقعا دخترم برای من و پدرت این طور بود. جوری که همه به ما میگفتند ماشالله دخترت پر روزیه مخصوصا مامان بزرگت دخترم . ( مامانی مهناز ) ...
11 بهمن 1392
1