روز موعود
روز موعود دخترم، قند ونباتم ، روز قبل از عمل یعنی ششم مهر ماه مامانی عزیزی با بار و بندیل اومد خانه ما چون قرار بود بخاطر وجود ناز و ظریف و کوچولوت یکی دو هفته ای پیش ما بمونه و من از این بابت خیلی خرسند بودم. بابایی جونت هم که به شدت دچار اضطراب و نگرانی شده بود و خاله لیلا هم که مثل همیشه امور رو رفق و فتق میکرد. شخص بنده هم که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . کلی هم صبحش از خوشحالی رقصیده بودم و حسابی شارژ بودم . البته استرس عمل هم داشتم و دچار احساس خوف و رجاء شده بودم. خلاصه اینجانب که تا صبح نخوابیدم . از لیلا جون و مامانی عزیزی هم که پرسیدم آنها هم نخوابیده بودند .بابایی رو هم که خودم در جریان بیداریشون بودم. آخه مامانی کم ...