مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

برترین هدیه الهی

روز موعود

روز موعود دخترم، قند ونباتم ، روز قبل از عمل یعنی ششم مهر ماه مامانی عزیزی با بار و بندیل اومد خانه ما چون قرار بود بخاطر وجود ناز و ظریف و کوچولوت یکی دو هفته ای پیش ما بمونه و من از این بابت خیلی خرسند بودم. بابایی جونت هم که به شدت دچار اضطراب و نگرانی شده بود و خاله لیلا هم که مثل همیشه امور رو رفق و فتق میکرد. شخص بنده هم که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . کلی هم صبحش از خوشحالی رقصیده بودم و حسابی شارژ بودم . البته استرس عمل هم داشتم و دچار احساس خوف و رجاء شده بودم. خلاصه اینجانب که  تا صبح نخوابیدم . از لیلا جون و مامانی عزیزی هم که پرسیدم آنها هم نخوابیده بودند .بابایی رو هم که خودم در جریان بیداریشون بودم. آخه مامانی کم ...
20 بهمن 1392

دخترم به خانه خوش آمدی

بعد از انجام مراحل ترخیص بیمارستان به همراه مامانی عزیزی و بابایی جونت آمدیم خانه . بلوروبین خونت مامانی روی نه بودش و به محض اینکه آمدیم خانه بابایی رفت دنبال دستگاه تا یک شب زیر دستگاه باشی تا بلوروبین خونت بیاد پایین . خلاصه دخترم بابایی رفت و با یه دستگاه آمد که شما هم اصلا دوست نداشتی زیر اون دستگاه قرار بگیری . یه چشم بند داشت که هر وقت روی چشمت میذاشتیم شروع میکردی به گریه و تقلا که اینو از روی چشمات بر داریم ولی خوب دخترم چاره ای نداشتیم این کار باید انجام میشد. بعدازظهر عمو شاهین به همراه زن عمو و هومن کوچولو آمدند خانه ما تا زن عمو به شما شیر بده چرا که دکتر گفته بود برای اینکه زودتر زردیش کم بشه باید شیر مادر بخوره و چون هنوز ...
8 مهر 1392
1