مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

برترین هدیه الهی

روز موعود

1392/11/20 8:33
نویسنده : مامان مریم
102 بازدید
اشتراک گذاری

روز موعود

دخترم، قند ونباتم ، روز قبل از عمل یعنی ششم مهر ماه مامانی عزیزی با بار و بندیل اومد خانه ما چون قرار بود بخاطر وجود ناز و ظریف و کوچولوت یکی دو هفته ای پیش ما بمونه و من از این بابت خیلی خرسند بودم. بابایی جونت هم که به شدت دچار اضطراب و نگرانی شده بود و خاله لیلا هم که مثل همیشه امور رو رفق و فتق میکرد. شخص بنده هم که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . کلی هم صبحش از خوشحالی رقصیده بودم و حسابی شارژ بودم . البته استرس عمل هم داشتم و دچار احساس خوف و رجاء شده بودم. خلاصه اینجانب که  تا صبح نخوابیدم . از لیلا جون و مامانی عزیزی هم که پرسیدم آنها هم نخوابیده بودند .بابایی رو هم که خودم در جریان بیداریشون بودم. آخه مامانی کم الکی که نبودی بالاخره بعد از این همه مدت یه نی نی کوچولو میخواست به جمع ما اضافه بشه که همه آرزوی دیدنش رو داشتند .

بالاخره روزموعود فرا رسید و صبح خیلی زود همگی بلند شدیم و بعد از دوش گرفتن آماده رفتن شدیم . مامانی عزیزی من رو از زیر قرآن رد کرد و با سلام و صلوات راهی شدیم. به موقع و سر ساعت مقرر برای پذیرش به بیمارستان رسیدیم. بعد از انجام مقدمات اولیه و پذیرش گفتند که زائو با یک نفر همراه برن بالا و آماده بشوند تا نوبت عمل فرا برسه . من به اتفاق بابایی جونت رفتم و اتاق رو تحویل گرفتیم و لباسهای عمل رو پوشیدم و منتظر بودم تا مامانی عزیزی و خاله لیلا هم بیایند که دیدم از اتاق عمل اومدند دنبالم که منو نفراول عمل کنند .

خیلی جا خورده بودم . سریع به مامانی زنگ زدم و مامان  گفت که به خاطر اینکه پشت در اتاق عمل شلوغ نشه فقط یه همراه رو اجازه میدن بالا باشه ما توی لابی نشستیم. خلاصه از مامانی و لیلا خداحافظی کردم و راهی اتاق عمل شدم تا تورو ببینم.

بابایی رو هم بردند تا لباسهای مخصوص اتاق عمل رو بپوشه چون قرار بود بیاد و بند نافت رو ببره . خلاصه که دخترم بابایی خیلی ترسیده بود و استرس داشت . ساعت هشت رفتم اتاق عمل و بعد از انجام یک سری مقدمات آماده شدم برای عمل . توی این فاصله هم مدام اسامی افرادی روکه التماس دعا داشتند رو زیر لب زمزمه می کردم و از خدای بزرگ میخواستم که این افراد رو به آرزوی قلبیشون برسونه و آنهایی رو هم که نی نی میخوان روزیشون کنه انشالله. خانم دکتر میرفندرسکی هم تشریف آوردند، ایشان رو که دیدم کمی از استرسم کم شد .چون خیلی آروم بودند و آرامش چهره و صداشون انرژی خوبی رو به من منتقل می کرد. وقتی دیدند زیر لب زمزمه می کنم فکرکردند که ترسیدم .ولی به ایشان گفتم که نه من دارم زیر لب دعا می کنم . عمل شروع شد و ساعت 8:47 دقیقه شازده کوچولوی من  پا به این کره خاکی گذاشت .

عزیزم اتاق عمل رو گذاشته بودی روی سرت با اون گریه های خوشتلت مامانی . الهی قربون اون صدای قشنگت برم که آرزوی شنیدنش رو از سالها پیش توی دلم داشتم. بابایی اومد پیشت و شروع کرد با تمام انرژی اش بند نافت رو ببره چون دستاش میلرزید و خلاصه تو شوک بود. بعد هم شروع کرد باهات حرف زد یه کم آروم شدی کوچولوی نازم . ولی دوباره زدی زیر گریه ، منهم که آنطرف دچار غلیان احساسات شده بودم و اشکهایی بود که سرازیر می شدند.

لحظه ی خاص و نابیه ، عزیزم هرگز تا زمانی که زنده باشم این لحظه رو فراموش نخواهم کرد. باز هم از خدای خوب و بزرگ و مهربون که از دل تمام بندهاش آگاهه و آرزوی قلبی هر کسی رو میدونه ، تقاضا دارم که بهترین ها رو برای این بندهاش درنظر بگیره و نعمت پدر و مادر بودن رو به تمام آنهایی که آرزو دارند عطا کنه.آمیییییین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)