مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

برترین هدیه الهی

***چهار ماهگیت مبارک دخترم***

دختر گلم ، مثل برق و باد این چهار ماه رو با ما سپری کردی عزیزم ، مامانی خیلی ازت راضیم ، بابایی هرشب که میاد خونه ازم میپرسه نی نی چطور بود اذیتت نکرده ، خستت نکرده، ... منم در جواب میگم نه خدا رو شکر دخترمون الحمدلله دختر خوب و آرومیه و من ازش راضیم . امروز هم مامانی مثل روزهای دیگه وقتی از خواب بیدار شدی و چشمات به من افتاد یه لبخند بهم زدی یعنی سلام ، من  هم مثل همیشه دویدم و بغلت کردم و غرق در ماچ و بوست کردم و بعد هم بهت شیر دادم . دخترم وقتی بهم میخندی دلم یهو میریزه نمی دونی درونم چه غوغایی به پا میشه ، گاهی اوقات فکر می کنم که دارم خواب می بینم ، آخه آن موقع ها که وجود نازنینت رو نداشتم توی رویاهام با یه نی نی بازی می ک...
11 بهمن 1392

ماجرای واکسن چهارماهگی

دختر نازم عشق من و بابایی، دیروز پنج شنبه دهم بهمن به همراه بابایی جون رفتیم مرکز واکسیناسیون فرمان فرمائیان تا واکسن چهارماهگیت رو بزنیم . یه اتفاق جالب برامون افتاد و اون این بود که یه خانمی به همراه دوتا دخترش که دوقلو بودند واصلا هم شبیه نبودند ، تو سالن انتظار درمانگاه نشسته بودند . به محض ورود ما به سالن مادر دخترا همش به ما نگاه می کرد علی الخصوص به تو عزیزم . یه کم نگران شده بودم . لبخندی زد واومد کنارمون و همش بهت نگاه میکرد. رو کرد به من و گفت دخترت شانس های زیادی تو زندگی نصیبش میشه و بخت و اقبال بلندی داره ، دختر اهل و خوبی خواهد شد و به درس و تحصیل هم علاقه خاصی داره و به مدارج علمی بالایی میرسه ، من همینطور فقط گوش میدادم و ا...
11 بهمن 1392

خوابی که تعبیرش تو بودی مهربونم

مامانی خوشگل من ،تو همان اوایل بارداریم بود که من و بابایی همش سر اینکه نی نی مون دختره یا پسر با هم کل کل می کردیم و بابایی همش دلش یه دختر ناز و خوشگل می خواست البته من هم عزیزم دلم دختر میخواست ولی برای اینکه با بابایی کل کل کنم و یه سوژه برای گفتن و خندیدن داشته باشیم همش اذیتش می کردم و می گفتم من نی نی پسر دوست دارم . خلاصه عزیزم توی یکی از همین ایام خواب دیدم که توی یه پارک بزرگ به تنه درختی تکیه کرده ام و پاهایم نیز دراز است و بابایی جونت هم بالای سرم ایستاده و به تنه درخت تکیه کرده ، در همین حال بودیم که خانمی از راه رسید و پاچه های شلوارم را تا زانو بالا برد و شروع کرد به کیسه کشیدن پاهام ، ناگهان روی سطح ...
11 بهمن 1392

شنیدن صدای قلبت برای اولین بار

مامانی جونم الهی که قربون اون قلب خوشگلت برم که برای اولین بار صدای تاپ تاپش رو در 91/12/01 در بیمارستان مهر توسط سونو خانم دکتر الماسیان در حالی که بابایی هم توی اتاق بود شنیدم . بابایی جونت هم صدای قلبت رو شنید و دیگه حالا بابایی جونت هم مثل مامانیت مطمئن شد که دیگه اینبار خدا واقعا درهای لطف و رحمتش رو برامون گشوده و ما رو صاحب یه فرشته کوچولوی مهربون کرده عزیزم . مامانی جالبه بدونی که شب قبلش بابایی نیم ساعت داشت باهام صحبت می کرد که اگه فردا رفتیم سونو و باز هم مثل دفعه پیش بارداری پوچ بود و قلبش تشکیل نشده بود ناراحت نشی و بدونی که مصلحت خدا این بوده عزیزم . من به حرف های بابایی مثل همیشه گوش می کردم چون بابایی جونت همیشه با حرف هاش ...
11 بهمن 1392

روزی که فهمیدم باردارم

دخترکم ، یادم میاد که یکم دچار دندان درد شده بودم ، خانم یزدی همکارم دفترچه بیمه منو برده بود پیش یکی از آشناهاشون که دکتر دندانپزشک بود تا توش برام یه عکس رادیولوژی بنویسد . روز 91/11/05 که پنج شنبه هم بود من تعطیل بودم و راه افتادم رفتم کلینیک تهران سر خیابان کارون تا عکس رادیو لوژی بگیرم . دفترجه رو دادم و همینطور که منتظر بودم تا نوبت من بشه دلم به شور افتاده بود و در  ضمیر ناخودآگاهم حس می کردم که نباید اینکار و انجام بدم یه نفر در وجودم همش بهم میگفت پاشو یه تستر بارداری بگیر اگر مطمئن شدی که باردار نیستی انوقت عکس رادیو لوژی بگیر . خلاصه یهو بدون مقدمه از جا بلند شدم انگار یه نفر دیگه منو یه آنطرف خیابان برد و یه تستر برام خ...
11 بهمن 1392

دوران بارداری

فرشته کوچولوی من ، الهی قربونت برم عزیزم امروز میخوام از دورانی برات بنویسم که تو وجودم بودی و 9 ماه شبانه روز با هم بودیم . مرسانای گلم تو دوران بارداری سه ماه اول فقط بهم سخت گذشت عزیزم چون هر چی میخوردم گلاب به روت می آوردم بالا مامانی ،ولی به محض اینکه هفته سیزدهم بارداری رو پشت سر گذاشتم از فردای آنروز دنیا برام گلستان شد یادمه که هفته دوم عید بود . دیگه از اون به بعد توانستم هر چی که دلم میخواد بخورم و از بارداریم لذت ببرم مامانی جونم . توی دلم که بودی هر روز باهات حرف میزدم تا صدای مامانی رو بشنوی و از اون جای تاریکی که توش قرار  گرفته بودی نترسی عزیزم .چون مامانیت خودش از تاریکی میترسه دوست نداشت توی اون شرایط تو هم احس...
11 بهمن 1392

دختر روزی فراخ ما

عزیزم درست از روزی که فهمیدم باردارم ، خدای مهربون هم درهای رحمتش رو به سمت ما گشود . برکت و نعمت های خدا تو زندگیمون فزونی یافت ، طوری که حتی گاهی باعث تعجب من و بابایی جونت میشد و بیشتر به این مسئله اعتقاد پیدا می کردیم که خدا هر بنده ای رو که به این کره خاکی میاره به دنبالش روزی و برکت و نعمت رو میاره ، واقعا دخترم برای من و پدرت این طور بود. جوری که همه به ما میگفتند ماشالله دخترت پر روزیه مخصوصا مامان بزرگت دخترم . ( مامانی مهناز ) ...
11 بهمن 1392

پیش از بارداری

دختر نازم دوست دارم بدونی قبل از اینکه مامان و بابا تو رو داشته باشن چه سختی هایی رو کشیدند و از چه مراحلی عبور کردند تا خدای مهربون باز هم لطف و احسانش رو شامل حالشون کرد و تو رو به آنها داد. عزیزم قبل از تو من دوبار طعم بارداری( یک بار در سال 90 که در تاریخ هجدهم تیرماه 90 در 12 هفتگی به صورت طبیعی سقط شد چون قلبش تشکیل نشده بود و بار دوم هم همان سال 90 بود ولی چون خارج از رحمی بود مجبور شدم عمل سزارین رو در تاریخ 91/08/08 انجام بدم که خیلی تاثیر بدی توی روحیه من گذاشت .)  رو چشیدم ولی مثل اینکه وقت این نبود که من مادر بشم . دخترکم بالاخره  در دی ماه سال 91 بعد از انجام یک عمل لاپاراسکو...
11 بهمن 1392

دخترم به خانه خوش آمدی

بعد از انجام مراحل ترخیص بیمارستان به همراه مامانی عزیزی و بابایی جونت آمدیم خانه . بلوروبین خونت مامانی روی نه بودش و به محض اینکه آمدیم خانه بابایی رفت دنبال دستگاه تا یک شب زیر دستگاه باشی تا بلوروبین خونت بیاد پایین . خلاصه دخترم بابایی رفت و با یه دستگاه آمد که شما هم اصلا دوست نداشتی زیر اون دستگاه قرار بگیری . یه چشم بند داشت که هر وقت روی چشمت میذاشتیم شروع میکردی به گریه و تقلا که اینو از روی چشمات بر داریم ولی خوب دخترم چاره ای نداشتیم این کار باید انجام میشد. بعدازظهر عمو شاهین به همراه زن عمو و هومن کوچولو آمدند خانه ما تا زن عمو به شما شیر بده چرا که دکتر گفته بود برای اینکه زودتر زردیش کم بشه باید شیر مادر بخوره و چون هنوز ...
8 مهر 1392