مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

برترین هدیه الهی

دخترم به خانه خوش آمدی

1392/7/8 16:27
نویسنده : مامان مریم
108 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از انجام مراحل ترخیص بیمارستان به همراه مامانی عزیزی و بابایی جونت آمدیم خانه . بلوروبین خونت مامانی روی نه بودش و به محض اینکه آمدیم خانه بابایی رفت دنبال دستگاه تا یک شب زیر دستگاه باشی تا بلوروبین خونت بیاد پایین . خلاصه دخترم بابایی رفت و با یه دستگاه آمد که شما هم اصلا دوست نداشتی زیر اون دستگاه قرار بگیری .

یه چشم بند داشت که هر وقت روی چشمت میذاشتیم شروع میکردی به گریه و تقلا که اینو از روی چشمات بر داریم ولی خوب دخترم چاره ای نداشتیم این کار باید انجام میشد.

بعدازظهر عمو شاهین به همراه زن عمو و هومن کوچولو آمدند خانه ما تا زن عمو به شما شیر بده چرا که دکتر گفته بود برای اینکه زودتر زردیش کم بشه باید شیر مادر بخوره و چون هنوز شیر خودم جاری نشده بود این بود که از زن عمو مونا خواهش کردیم که بیان و به شما شیر بدهند .

تو هم حسابی تا توانستی شیر خوردی و فکر کنم زن عمو سه مرتبه به شما شیر دادند . دستشون واقعا درد نکنه . خلاصه عزیزم منم که درد داشتم و نمی توانستم تو رو بغل کنم . بابایی و مامانی عزیزی مشغول بودند و شما رو سر ساعت میذاشتند زیر دستگاه و منم همش گریه میکردم چرا که اصلا دوست نداشتم تو رو زیر اون دستگاه ببینم .

شب هنگام با اون چشمای قشنگت تمام خانه رو بر انداز می کردی تا ببینی که به کجا اومدی و موقعیتت رو بیشتر و بهتر بشناسی . خلاصه مامانی ان شب راستش خیلی به من سخت گذشت به تو هم همینطور دخترم چون خیلی مقاومت کردی و اصلا اون دستگاه رو دوست نداشتی.

خدا رو شکر فرداش که رفتیم دکتر معاینه ات کردند و گفتند که دیگه نیازی به دستگاه نیست و نی نی شما اصلا زردی ندارند.

ما هم با خوشحالی آمدیم خانه البته من حالم خیلی خوش نبود و جای عملم خیلی درد میکرد و ضعف شدیدی هم داشتم . ولی از اینکه خبر سلامتی تو رو شنیده بودم عزیزم منهم خیلی خوشحال بودم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)