مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

برترین هدیه الهی

ماجرای واکسن چهارماهگی

1392/11/11 12:50
نویسنده : مامان مریم
85 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم عشق من و بابایی،

دیروز پنج شنبه دهم بهمن به همراه بابایی جون رفتیم مرکز واکسیناسیون فرمان فرمائیان تا واکسن چهارماهگیت رو بزنیم . یه اتفاق جالب برامون افتاد و اون این بود که یه خانمی به همراه دوتا دخترش که دوقلو بودند واصلا هم شبیه نبودند ، تو سالن انتظار درمانگاه نشسته بودند . به محض ورود ما به سالن مادر دخترا همش به ما نگاه می کرد علی الخصوص به تو عزیزم . یه کم نگران شده بودم . لبخندی زد واومد کنارمون و همش بهت نگاه میکرد. رو کرد به من و گفت دخترت شانس های زیادی تو زندگی نصیبش میشه و بخت و اقبال بلندی داره ، دختر اهل و خوبی خواهد شد و به درس و تحصیل هم علاقه خاصی داره و به مدارج علمی بالایی میرسه ، من همینطور فقط گوش میدادم و البته با تعجب . به خانم گفتم مگه شما چهره شناسی بلدید که با دیدن دخترم از آیندش خبر میدید . خانم نگاه عمیقی به من کرد و گفت که بله من متوجه میشوم . دیگه توضیح بیشتری هم نداد .

نوبت ما که شد وارد اتاق شدیم ، خانم پرستار همان خانمی بودند که واکسن دوماهگیت رو زده بود ، با دیدن اون اتاق و خانم پرستار یهو زدی زیر گریه بدون اینکه هنوز واکسن زده باشی . کاملا شناخته بودی ، تعجب من و بابایی از این بود که دخملی ما هیچ وقت گریه نمی کرد .خلاصه باهوش من تو هم خانم پرستار و هم اتاق رو شناسایی کرده بودی و گریه ات هم به خاطر تجربه تلخ گذشته ات بود عزیزم که باعث اضطراب ونگرانیت شده بود .

عزیزم دلیل اینکه این پست رو تو وبلاگت میذارم اینه که حرف های اون خانم یادم بمونه تا ان شالله گفته هاش صدق پیدا کنه و یه  روزی که این پست رو خواندی بدونیم تا چه حد گفته های اون خانم حقیقت داشته گلم. البته اون خانم به من گفت که به حرفهای من شک نکن چیزی رو که می بینم دارم بهت میگم . ان شالله که همینطور هم خواهد بود. راستی دوقلوهای آن خانم آنقدر تو رو بغل کردند وباهات بازی کردند که نگو ونپرس جوری که ما نگرانت شده بودیم و همش می ترسیدیم که بلایی سرت بیارن . البته دوقلوها چهارده سالشون بود وکاملا مراقبت بودند. تو هم مامانی حسابی براشون خندیدی و ببرک شدی براشون .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)