مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

برترین هدیه الهی

دوران بارداری

1392/11/11 12:48
نویسنده : مامان مریم
102 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته کوچولوی من ، الهی قربونت برم عزیزم

امروز میخوام از دورانی برات بنویسم که تو وجودم بودی و 9 ماه شبانه روز با هم بودیم . مرسانای گلم تو دوران بارداری سه ماه اول فقط بهم سخت گذشت عزیزم چون هر چی میخوردم گلاب به روت می آوردم بالا مامانی ،ولی به محض اینکه هفته سیزدهم بارداری رو پشت سر گذاشتم از فردای آنروز دنیا برام گلستان شد یادمه که هفته دوم عید بود . دیگه از اون به بعد توانستم هر چی که دلم میخواد بخورم و از بارداریم لذت ببرم مامانی جونم .

توی دلم که بودی هر روز باهات حرف میزدم تا صدای مامانی رو بشنوی و از اون جای تاریکی که توش قرار  گرفته بودی نترسی عزیزم .چون مامانیت خودش از تاریکی میترسه دوست نداشت توی اون شرایط تو هم احساس بدی داشته باشی عزیزم .

مامان جون من تا آخر اردیبهشت ماه رفتم سرکار یعنی چهار ماه و 15 روز از بارداریم رو پشت سر گذاشته بودم که بخاطر وجود نازنینت تصمیم گرفتیم که من نرم سرکار و توی خانه مواظب دختر گلم باشم . چون هر چه که بیشتر آرامش می داشتم عزیزم باعث میشد توهم یه نی نی آروم و خوش اخلاق باشی . بنابراین مامانی جون تمام سعی و تلاش خودم رو کردم که بتوانم اولین هدیه ای که می توانستم در این دوران بهت بدم که همان آرامش بود ، رو بهت ببخشم . البته عزیزم ناگفته نماند که بابایی جونت توی این دوران واقعا به مامانیت خیلی خدمت کرد . میدونی مامان جون بابایی توی کل زندگی مشترک همیشه یار و یاورم بود و همیشه کمک حالم ولی توی دوران بارداری یه جور دیگه ای مواظب حال واحوال من بود عزیزم .

خلاصه دخترکم ، میخوام بدونی تو دوران بارداریم حس میکردم دارم روی ابرها راه میرم . هر روز از اینکه شکمم یه کم بزرگ و بزرگتر میشد احساس شادتری میکردم . واز اینکه تو بزرگ و بزرگتر میشدی و بیشتر می توانستم حست کنم واقعا غرق در شادی می شدم عزیزم . بارداری حس اعتماد بنفس گذشته من رو بهم برگردونده بود . چون راستش رو بخوای بارداری های ناکام گذشته در من حس بدی رو ایجاد کرده بود و من واقعا اعتماد به نفس خودم رو از دست داده بودم.

عزیزم توی شکمم که بودی زیاد اهل ورجه وروجه نبودی خیلی آرام و با ناز حرکات دست و پاهات رو حس میکردم همش توی ذهنم یه پروانه رو تجسم میکردم که با کرشمه خاصی بالهاشو تکان میده . همه میگفتند که ماه های آخر بارداری جنین جاش تنگ میشه و لگد های محکمی میزنه که گاه و بیگاه باعث میشه مادر از خواب بیدار بشه و یا دردش بگیره . ولی عزیزم تو اصلا حتی یکبار هم اینکارو نکردی تکان هات آنقدر آروم و با ناز بود که دلم برات قنج میرفت . اون لحظه دستم رو ، روی شکمم میذاشتم تا تکانهات به دستم ضربه بزنه مامانی . بابایی رو هم درجریان میذاشتم تا اون هم بیاد و حرکات قشنگت رو ببینه و ذوق کنه . چون اون هم خیلی دوست داشت که تو رو حس کنه . حتی گاهی به من میگفت خوش بحالت که نی نی مون رو داری در بطن وجودت حس میکنی . من هم دوست  داشتم جای تو بودم و از بدو آفرینش نوزادمون باهاش زندگی میکردم و خوبیها رو بهش القا میکردم .

خلاصه مامانی گلم دوست دارم باز هم از آن دوران برات بنویسم که قطعا اینکار رو میکنم ولی فکر کنم برای این پست همین قدر کافی باشه مامانی ، آخه میترسم وقتی باسواد شدی و توانستی بخوانی ، مطالب زیاد این صفحه باعث بشه اون چشمای قشنگ و پر امیدت خسته بشه و درد بگیره عزیزم .

پس به امید آن روز .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)