مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

برترین هدیه الهی

روزی که فهمیدم باردارم

1392/11/11 12:48
نویسنده : مامان مریم
325 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم ، یادم میاد که یکم دچار دندان درد شده بودم ، خانم یزدی همکارم دفترچه بیمه منو برده بود پیش یکی از آشناهاشون که دکتر دندانپزشک بود تا توش برام یه عکس رادیولوژی بنویسد . روز 91/11/05 که پنج شنبه هم بود من تعطیل بودم و راه افتادم رفتم کلینیک تهران سر خیابان کارون تا عکس رادیو لوژی بگیرم . دفترجه رو دادم و همینطور که منتظر بودم تا نوبت من بشه دلم به شور افتاده بود و در  ضمیر ناخودآگاهم حس می کردم که نباید اینکار و انجام بدم یه نفر در وجودم همش بهم میگفت پاشو یه تستر بارداری بگیر اگر مطمئن شدی که باردار نیستی انوقت عکس رادیو لوژی بگیر . خلاصه یهو بدون مقدمه از جا بلند شدم انگار یه نفر دیگه منو یه آنطرف خیابان برد و یه تستر برام خرید به سرعت به کلینیک برگشتم و تست رو انجام دادم دیدم که بلللللللللللللللللللللللله حس ششم من اشتباه نکرده و هر دو تا علامت تستر روشن شد . خلاصه مامانی خیلی شوکه شده بودم از فرط خوشحالی می خواستم فریاد بزنم ولی خوب نمی شد فقط به منشی گفتم خانم لطفا دفتر چه بیمه منو بدین من پشیمان شدم و  نمی خوام عکس بندازم . بنده خدا خانم منشی گفت که دو نفر دیگه برن نوبت شما میشه . بهشون گفتم که نه مسئله این نیست من الان فهمیدم که باردار هستم و دیگه نمی توانم عکس رادیو لوژی بگیرم  .

خلاصه دختر گلم خانم منشی هم خیلی خوشحال شد و تبریک گفت . آمدم بیرون به بابایی جونت زنگ زدم و بهش خبر وجود یه گل بهشتی رو دادم . سر کارش بود خیلی خوشحال شد مامانی ولی چون من سابقم توی بارداری خراب بود بهم گفت عزیزم زیاد خوشحالی نکن بذار تا نتیجه کار معلوم بشه آنوقت با هم یه جشن مفصل میگیرم و به همه خبر میدیم.

جالبه بدونی همان شب ما قرار بود بریم کرج خانه خاله محبوبه برای شام . قرار شد من با آژانس برم میدان آرژانتین و بابایی هم بیاد آنجا تا با شوهر خاله محبوبه که محل کارش آنجا بود بریم کرج .

عزیزم من و بابایی آنروز فقط تلفنی با هم صحبت کرده بودیم وقتی همدیگر رو تو میدان دیدیم هر دو تا مون یه برق خاصی از خوشحالی تو چشمامون بود . بابایی جونت هم خوشحال بود هم یه کمی نگران. ولی جالبه بدونی عزیزم من مطمئن مطمئن بودم که این بار دیگه راستی راستی قراره مادر بشم .

خلاصه توی راه بابایی همش نگران چاله چوله هایی بود که آقا عارف از روشون رد میشد و بابایی هم روش نمی شد بگه که ما تازه امروز فهمیدیم که یه تو راهی داریم و یه کم با احتیاط تر رانندگی کنند .

خلاصه عزیزم آن شب رو در منزل خاله محبوبه سپری کردیم که یادم آن شب برف هم می بارید صبح که بلند شدیم همه جا سپید پوش بود .

عصر به منزل خودمون برگشتیم و بالاخره توانستیم یه دل سیر راجع به این قضیه با هم حرف بزنیم .

خلاصه مامانی یه روز خیلی خاص بود . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم عزیزم  .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی باران
12 بهمن 92 18:10
وای ببین خدا از همون اول فرشته های نگهبان این دختر رو هم فرستاده ... چه خاطره های شیرینی رقم زده این عسل بلای مااااااا ... خیلی دوست دارم خاله جون ... زنده باشی و همیشه دل مامان جونت رو شاد کنی نازنینم ...