مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

برترین هدیه الهی

وقایع اتفاقیه

1393/5/17 12:18
نویسنده : مامان مریم
116 بازدید
اشتراک گذاری

وقایع اتفاقیه

عزیزکم، دلبرکم الهی که درد و بلات بخوره توی سرم تا تو همیشه سالم و صحیح و سلامت بمونی عزیزم. روز چهارشنبه هفتم خرداد ماه دقیقا مصادف با ماهگرد هشت ماهگیت عزیزم، مامانی عزیزی به همراه خاله زهرا قرار بود بیان خونمون تا برات آش دندونی بپزیم عزیزم . بابایی قرار شد که عصری از سر کار که بر می گرده بره مامانی و خاله رو بیاره خانمون تا فرداش یعنی پنج شنبه آش رو بپزیم.

خلاصه دخترکم ، دم غروب شما  رو که خیلی هم خسته بودی  خوابوندم و می خواستم برم حمام ، برای اینکه صدای شیر آب دخترکم رو بیدار نکنه تصمیم گرفتم که بذارمت روی تخت خودمون ، همین کار رو کردم و کنارت بالشت گذاشتم که اگه بیدار شدی یه وقت نیفتی .

رفتم دوش گرفتم دیگه آخرش بود که می خواستم بیام بیرون که ناگهان صدای گرمپ وحشتناکی رو شنیدم با بدن خیس از حمام پریدم بیرون که خودم رو بهت برسونم که ناگهان پای خودم هم لیز خورد و از بد روزگار آیینه و شمعدانی که کنار در حمام بود با لیز خوردن من افتادند روی زمین و شکستند و به قول معروف هزار ویک تکه شدند . مامانی نمی دونی در یک چشم بهم زدن خانه شد پر از شیشه و من در حالی که وسط خورده شیشه ها روی زمین افتاده بودم با دست و پای خونی خودم رو با هر زحمتی بود به تو که در حال گریه کردن بودی رساندم عزیزم . درسته شما از روی تخت افتاده بودی پایین که البته هزار هزار هزار بار جای شکرش باقیه که با صورت افتاده بودی و سرت طوریش نشده بود . البته دماغت خوشگل و نازت ضربه دیده بود عزیزم که اون هم سطحی بود.

دخترم، حتی الان که دارم بعد از چهار هفته این واقعه رو برات ثبت می کنم اشکهام سرازیر شده و قلبم مالامال از درد و غم و اندوه بیکران. تمام تنم سرد میشه و قلبم تند تند میزنه و عرق می کنم . حتی بعد از گذشت این چهار هفته هر وقت شیطونی می کنی و سرت رو میزنی این ور و آن ور فشارم میفته پایین و حالم  بد میشه گلم.

دخترم منو ببخش، مثلا خواستم خوابت خراب نشه و بدون سر و صدا یک ساعت بخوابی که این اتفاق برات افتاد. منو ببخش دخترم هرگز خودم رو به خاطر این اتفاق نمی بخشم مامانی . تقصیر من بود اگه روی زمین توی اتاق می خوابوندمت هرگز این اتفاق رخ نمی داد .

حالا جالب ماجرا اینجا بود که تو کوچولوی عزیز من وقتی دیدی من هم دارم گریه می کنم و حال خوشی ندارم ، به من نگاه کردی و یک هو دیگه گریه نکردی و شروع کردی به حرف زدن البته به زبون خودت ، فکر کنم داشتی به من می فهموندی که مامانی گریه نکن من طوریم نشده حالم خوبه ببین دارم باهات حرف می زنم . جالب بود که من هم با دیدن این صحنه شروع کردم باهات حرف زدن و کمی آرومتر شدم .

بالاخره بابایی به همراه مامانی عزیزی و خاله از راه رسیدند و به اتفاق از این بیمارستان به اون بیمارستان تا تو معاینه بشی که خدای نکرده سرت طوری نشده باشه ، که خدای بزرگ لطفش رو شامل حال ما کرد و سرت طوریش نشده بود . خیلی روز و شب بدی بود مامانی اونروز. درست ماهگرد هشت ماهگیت بود که این اتفاق افتاد .

بابایی جونت هم دستش درد نکنه کم نذاشت برام تا توانست منو سر این موضوع دعوا و سرزنش کرد و خلاصه حال خراب و ویران شده من با حرفهای بابایی بد و بد تر شد. البته اون هم حق داشت که از دستم عصبانی بشه ولی عزیزم بابایی هرگز نفهمید که حال مادر بچه از خود بچه وخیم تره . چرا که موقع در آمدن از حمام انگار که یه نفر منو از زمین بلند کرد و دوباره به زمین کوبید. یک آن دیدم روی هوام . بعد هم که افتادم روی زمین آیینه و شمعدان بود که توی سرم  خورد شد و به زمین افتاد و شکست .

باز هم شکر خدا به خیر گذشت عزیزم. دخترکم من بعد قول میدهم که بیشتر از پیش مراقبت باشم تا خدای نکرده دوباره سلامتی ات رو به خطر نیندازم.

دخترم ، فردای آنروز مامانی عزیزی آش دندونیت رو پخت که چه آش خوشمزه ای هم شده بود . به در وهمسایه ها و خاله و دایی ها هم دادیم .

امیدوارم عزیزم با پختن این آش دندونات یکی یکی و براحتی و بدون دردسر بیان بیرون و این پروسه هم بخوبی برات طی بشه دلبندم . سر این ماجرا مامانی من خیلی صدمه روحی دیدم . هر وقت که صدایی میشنوم دلم از جا کنده میشه . همش دلشوره و اضطراب دارم که خدای نکرده یه وقت طوریت نشه . هر روز که بیدار میشم از خواب به خدای بزرگ و مهربونم میگم خدایا بچمو به خودت می سپارم خودت نگهدارش باش . تا بلکم اینطوری دلم آروم بگیره عزیزم . دوست دارم دخترم و تا همیشه وجود نازنینت رو به خدا می سپارم و سلامتی ات رو از خودش میخوام برات گلم .

پسندها (1)

نظرات (0)