مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

برترین هدیه الهی

خاطرات هفت ماهگی دخترم

1393/2/31 17:44
نویسنده : مامان مریم
127 بازدید
اشتراک گذاری

دختر ناز نازی مامان و بابا حالا دیگه هفت ماهش هم کم کم داره تمام میشه . دخترم خیلی بزرگ شده ، بلا شده ، شیطون شده ، تا دلتون بخواد خوش خنده و خوش اخلاق شده ، هر جا میرم و هر کسی رو که می بینه فورا براش لبخند میزنه اصلا غریبی نمی کنه ، هر کسی می بینه میگه وای خانم چقدر دخترتون خوش اخلاق ماشالله ، خلاصه مامانی زیادی ازت تعریف نکنم . دیروز با هم رفته بودیم بانک ، توی بانک کسی نبود که تو بهش لبخند نزده باشی، اولش که وارد بانک شدیم یه جو کاملا خشک و جدی بین مردم و کارمندان برقرار بود بعد کم کم شما دخملی شروع کردی به بغل دستی لبخند زدن و .....  سرم رو برگردوندم دیدم یه پیرمرد ته سالن نشسته از اونجا داره برات سرشو تکون میده و شما هم با لبخند جواب محبتش رو دادی عزیزم. خلاصه در چشم بهم زدنی دیدم همه دارن یه جورایی جلب توجه می کنن تا تو با اونها هم بازی کنی و بخندی . تازه شعر خوانی هم میکردی که دیگه توجه کارمندان هم جلب شده بود. نوبت من که شد کارا مو کردم بعد قرار شد برم طبقه بالا ، کارمند پشت باجه گفت خانم با بچه که نمی شه برین بالا ، دخترتون رو بزارین اینجا ما مواظبت می کنیم تا شما بیاین.

خلاصه مامانی با دلهره و اضطراب رفتم بالا ولی بخاطر کسری مدارکم کارم انجام نشد که البته چه بهتر چون ممکن بود طول بکشه و من دلم شور میزد برای شما دخترم. خلاصه برق آسا دویدم پایین و دیدم بله همچنان داری می خندی و شیطونی می کنی .

راستی عزیزم ماهگرد هفت ماهگیت رو به اتفاق شیوا جان، خاله شهناز ، خاله مژگان و من و بابایی جشن گرفتیم که خیلی هم خوش گذشت.

ماه هفتم هم نفهمیدم چطوری گذشت دخترم . خیلی سریع و به سرعت برق و باد گذشت . فقط این رو برات ثبت کنم که به اتفاق مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله و دایی رفتیم چمخاله که خیلی هم خوش گذشت به شما دختر شیطون بلا از همه بیشتر خوش گذشت عزیزم. چون آنقدر دور و برت شلوغ بود که فقط موقع گرسنگی و خواب یاد این بنده حقیر میکردین و باقی اوقات داشتین از وجود دیگران فیض عظیم می بردین .دختر نازم این مسافرت چهارمین مسافرتی بود که شما گلم همراه من و بابایی بودی .

از کارایی که می کنی مامانی بگم که خیلی شیرین شدی، دیگه مثل آب خوردن روروک می رونی، لیوان آب رو خودت می گیری و می خوری ، از حالت خوابیده به حالت نشسته در می آیی ، دست دست می کنی،  کلی حرف می زنی و شعر خوانی می کنی البته فقط خودت می فهمی که چی می گی ، خیلی ددری شدی و هر کسی که از راه می آید نق نق میکنی که تو رو ببره ددر ، دیگه مامانی خیلی بزرگ شدی احساس میکنم که تمام حرفهایی که در طی روز بهت می زنم رو کاملا درک می کنی .خیلی دوست دارم دخترم الهی که صد ساله بشی جیگرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)