خاطرات شش ماهگی
دخترم دیگه حالا خیلی بلا شدی. یه کارایی می کنی که فقط شانس آوردی من تو رو تا امروز نخوردمت.
کلی کارا بلد شدی عزیزم . مثلا اینکه دیگه بدون کمک من و بابایی می شینی اون هم به مدت 5 دقیقه ،دیگه اینکه دستتاتو به علامت نانایی از مچ می چرخونی دیگه اینکه کلید پریز توی اتاق زیر آینه بزرگه رو هی می زنی بالا هی پایین . وقتی هم که از آن منطقه عبور می کنیم یه توپ و تشر می زنی یعنی بریم اون پریز و من بزنم .دالی بازی رو که خیلی دوست داری و به محض گفتن کلمه دالی گل از گلت می شکفه و با کلی ذوق شروع می کنی به خندیدن . عاشق تلفن و موبایل هستی و دیگه اگه بخوام با تلفن صحبت کنم جنابعالی گوشی رو در دستان مبارک نگه میداری برام دخملی بلا .خلاصش که مامانی من ماندم این وسط حیرون که تو دیگه نی نی نیستی و خیلی زود و سریع داری همه چی رو می فهمی و بزرگ میشی عزیزم .
البته این رو هم بگم که دخترم این روزا بخاطر دندون هات که هنوز سبز نشده خیلی داری اذیت میشی ولی با همه این تفاسیر شیطونی هات سر جاشه و خنده هات مثل همیشه دلگرمی من و بابایی.
راستی مامانی همچنان با اون نگاه های معنی دارت داری باهام حرف میزنی . خیلی عجیبه که من هم متوجه منظورت میشم و میفهمم که الان معنی نگاهت چی بود.
دخترم خیلی دوست دارم. خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی